نه
برای خواندن است كه میخوانم
و نه برای عرضه صدایم، نه!
من آن شعر را با آواز میخوانم
كه گیتار پر احساسم میسراید
چرا كه ترانه آن زمانی معنا مییابد
كه قلبش نیز دردمندانه در تپش باشد
و انسانی آن ترانه را بسراید
كه سرود خوانان شهادت را پذیرا باشد
و نه برای عرضه صدایم، نه!
من آن شعر را با آواز میخوانم
كه گیتار پر احساسم میسراید
چرا كه ترانه آن زمانی معنا مییابد
كه قلبش نیز دردمندانه در تپش باشد
و انسانی آن ترانه را بسراید
كه سرود خوانان شهادت را پذیرا باشد
در
آن شبان كه ابلیسان پیروز مست سور عزای خلقی را به چله نشستهاند و خلق، گریزان و
حیران سرپناهی میجوید، برای در امان بودن و نه سنگری برای امان بریدن از شب،
هستند ستارگانی كه از یاد بردهاند انسان بودن تجسد وظیفه است، آنان كه فریاد زدند
قلب را شایستهتر آن كه به هفت شمشیر عشق در خون نشیند و گلو را بایستهتر آن كه
زیباترین نامها را بگوید. آنان زیباترین كلام - آزادی را - بر رخ تاریخ نشانه
زدند و با طبل پر طنینشان به گوش كر شبنشینان فریاد زدند آی خلایق این شب نماندنی
است اما ابلیسزادگان از ناباوری سحر هر جا نور سپیدهای یافتند آن را به خون
آغشتند تا شب ماندگار شود گو این که چندی نگذشت که از شب چیزی جز خون نماند و
خونها جنین بست و آزادی زایید.
در قلب تاریخ فراوانند زنان ومردانی كه آزادی را با خون و رگشان به رخ ظلم كشیدهاند. یكی از این ستارگان "ویكتورخارا" نوازنده و خواننده سوسیالسیت شیلیایی است؛ شیر آهن کوه مردی از آن گونه عاشق كه میدان خونین سرنوشت به پاشنه آشیل درنوشت. "ویكتور لیدیو خارا مارتینز" ٢٣ سپتامبر ١٩٣٢ در دهكده "اوخوئن" در حومه "شیکاگو" متولد شد.
پدرش "مانوئل" كارگری روزمزد و تنگدست بود كه بار سنگین زندگی بر دوشش او را از مسیر منحرف كرده و تلوتلوخوران به این سو و آن سو میكشاند. مانوئل از هراس رویارویی با حقیقت مخوف زندگیاش به الكل پناه برد و چندی كه گذشت چشم بر همسر و فرزندش نیز پوشید و آنها را رها كرد. در نقطه مقابل مانوئل، مادر ویكتور (اماندا) زنی بود شجاع و مقاوم در برابر باری كه بر دوش میكشید؛ "آماندا" گیتار میزد و آهنگهای فولكلوریك میخواند؛ وی همچنین برای گذراندن زندگی خود و خانوادهاش در مجالس سوگ و شادی سرودخوانی میكرد.
نخستین آشنایی ویكتور خارا با موسیقی در دامان مادر و با شنیدن صدای گیتار و ترانههای فولكلور آماندا بود. اما آنچه آماندا برای ویكتور به جای گذاشت نه میل خواندن ترانهای و نه رغبت چنگ زدن بر سیمهای گیتاری، بلكه از ساز سلاحی در برابر ظلم و ستم ساختن بود همان گونه كه وی میگوید:
در قلب تاریخ فراوانند زنان ومردانی كه آزادی را با خون و رگشان به رخ ظلم كشیدهاند. یكی از این ستارگان "ویكتورخارا" نوازنده و خواننده سوسیالسیت شیلیایی است؛ شیر آهن کوه مردی از آن گونه عاشق كه میدان خونین سرنوشت به پاشنه آشیل درنوشت. "ویكتور لیدیو خارا مارتینز" ٢٣ سپتامبر ١٩٣٢ در دهكده "اوخوئن" در حومه "شیکاگو" متولد شد.
پدرش "مانوئل" كارگری روزمزد و تنگدست بود كه بار سنگین زندگی بر دوشش او را از مسیر منحرف كرده و تلوتلوخوران به این سو و آن سو میكشاند. مانوئل از هراس رویارویی با حقیقت مخوف زندگیاش به الكل پناه برد و چندی كه گذشت چشم بر همسر و فرزندش نیز پوشید و آنها را رها كرد. در نقطه مقابل مانوئل، مادر ویكتور (اماندا) زنی بود شجاع و مقاوم در برابر باری كه بر دوش میكشید؛ "آماندا" گیتار میزد و آهنگهای فولكلوریك میخواند؛ وی همچنین برای گذراندن زندگی خود و خانوادهاش در مجالس سوگ و شادی سرودخوانی میكرد.
نخستین آشنایی ویكتور خارا با موسیقی در دامان مادر و با شنیدن صدای گیتار و ترانههای فولكلور آماندا بود. اما آنچه آماندا برای ویكتور به جای گذاشت نه میل خواندن ترانهای و نه رغبت چنگ زدن بر سیمهای گیتاری، بلكه از ساز سلاحی در برابر ظلم و ستم ساختن بود همان گونه كه وی میگوید:
آری
گیتار من كارگر است
كه از بهار میدرخشد و عطر میپراكند
گیتار من دولتمردان و جنایتكاران را به كار نمیآید
كه آزمند زور و زرند
گیتار من به كار زحمتكشان خلق میآید
تا با سرودشان آینده شكوفا شود.
كه از بهار میدرخشد و عطر میپراكند
گیتار من دولتمردان و جنایتكاران را به كار نمیآید
كه آزمند زور و زرند
گیتار من به كار زحمتكشان خلق میآید
تا با سرودشان آینده شكوفا شود.
ویكتور
پس از دبستان و دبیرستان با توجه به اصراری كه مادرش برای ادامه تحصیل او داشت،
دوره حسابداری دید تا این كه در ١۵ سالگی مرگ مادر دیوار بزرگی از اندوه در قلبش
احداث كرد. پس از مرگ مادر و برای التیام این زخم كاری وارد مدرسه مذهبی شد اما پس
از دو سال علاقهاش را به مذهب از دست داد و این بار برای دوره كوتاهی به ارتش
پیوست. پس از آن به "لوخوئن" شیلی بازگشت و به مطالعه موسیقی فولكلور
شیلی و تحصیل در رشته بازیگری تئاتر پرداخت و به كارگردانی تئاتر روی آورد.
آشنایی با "ویولتا پارا"، آهنگساز شیلیایی، تاثیر ژرفی بر زندگی هنری خارا گذاشت. كافه كوچك ویولتا مكانی برای كشف دنیای تازهای از دل گیتار در رساندن پیامی نو به مردم جهان بود. آن روزها «جریان سرود نوین» در آمریكای لاتین در حال زایش بود و تب آن بالا گرفته بود– "سرود نوین" عنوان جریانی است در موسیقی آمریكای لاتین كه از همنوایی سازهای سنتی و ترانههای بومی با خیزشهای سوسیالیستی به وجود آمده است. این جریان نخستین بار در آرژانتین تحت حاكمیت "پرون" به وجود آمد، اما بازتاب گسترده آن به شیلی باز میگردد كه موجب به وجود آمدن ترانههای پیشرو فراوانی به شكل ساده و روان گردیده است و شاخصترین و متعهدترین جلوه آن را میتوان در آثار ویكتورخارا دید. موسیقی ویكتورخارا و كلام او فریادی است از آزادیخواهی و عدالتطلبی كه دغدغههای انسان نوین و مترقی را به سادهترین و زیباترین كلام فریاد میكند. این موسیقی در واقع آینه اعتقادات و عقاید سیاسی– اجتماعی او است كه خود را در قالب ترانه متبلور میكند و دهانش به حنجره میلیونها نفر از مردم ستمدیده جهان تبدیل میشود تا فریاد آنان را بر زبان بیاورد و دردهایشان را آواز دهد.
ویكتورخارا یكی از سردمداران موسیقی و هنر انقلابی به عنوان یك موسیقی مترقی در برابر هنر و موسیقی توجیهگر و انفعالی است. در آواز او كلام و آهنگ نه وسیلهای برای ستایش و مدح زورمندان - كه نمونههای فراوانش را از صدا و سیمای خودمان دیده و شنیدهایم - و نه ابزاری بر تحمیق تودهها و تسكین آنها بلكه محركی است جهت پیشروی و مبارزه و ایستادگی. و این خصلت است كه به گیتار شكسته ویكتور در برابر سمفونیهای هنری صرف برتری میدهد.
ویكتوریا خارا نخستین صفحه مستقل خود را در سال ١٩٦٦ و در اوج اعتراضات و آشوبهای شیلی منتشر كرد. در سالهای بعد او تئاتر را رها كرد و صرفا به موسیقی پرداخت. سال ١٩٦٩ "پرس سوخبیس" وزیر كشور شیلی به صدها پلیس دستور داد به خانههایی حمله كنند كه در "پورتومونت" ساخته شده بود. در این حملات ٧ نفر از جمله یك كودك ٩ ساله كشته شدند. خارا ترانهای با نام "پرسشهایی درباره پورتومونت" سرود كه در آن "سوخبیس" را به عنوان یك جنایتكار معرفی میكرد.
آشنایی با "ویولتا پارا"، آهنگساز شیلیایی، تاثیر ژرفی بر زندگی هنری خارا گذاشت. كافه كوچك ویولتا مكانی برای كشف دنیای تازهای از دل گیتار در رساندن پیامی نو به مردم جهان بود. آن روزها «جریان سرود نوین» در آمریكای لاتین در حال زایش بود و تب آن بالا گرفته بود– "سرود نوین" عنوان جریانی است در موسیقی آمریكای لاتین كه از همنوایی سازهای سنتی و ترانههای بومی با خیزشهای سوسیالیستی به وجود آمده است. این جریان نخستین بار در آرژانتین تحت حاكمیت "پرون" به وجود آمد، اما بازتاب گسترده آن به شیلی باز میگردد كه موجب به وجود آمدن ترانههای پیشرو فراوانی به شكل ساده و روان گردیده است و شاخصترین و متعهدترین جلوه آن را میتوان در آثار ویكتورخارا دید. موسیقی ویكتورخارا و كلام او فریادی است از آزادیخواهی و عدالتطلبی كه دغدغههای انسان نوین و مترقی را به سادهترین و زیباترین كلام فریاد میكند. این موسیقی در واقع آینه اعتقادات و عقاید سیاسی– اجتماعی او است كه خود را در قالب ترانه متبلور میكند و دهانش به حنجره میلیونها نفر از مردم ستمدیده جهان تبدیل میشود تا فریاد آنان را بر زبان بیاورد و دردهایشان را آواز دهد.
ویكتورخارا یكی از سردمداران موسیقی و هنر انقلابی به عنوان یك موسیقی مترقی در برابر هنر و موسیقی توجیهگر و انفعالی است. در آواز او كلام و آهنگ نه وسیلهای برای ستایش و مدح زورمندان - كه نمونههای فراوانش را از صدا و سیمای خودمان دیده و شنیدهایم - و نه ابزاری بر تحمیق تودهها و تسكین آنها بلكه محركی است جهت پیشروی و مبارزه و ایستادگی. و این خصلت است كه به گیتار شكسته ویكتور در برابر سمفونیهای هنری صرف برتری میدهد.
ویكتوریا خارا نخستین صفحه مستقل خود را در سال ١٩٦٦ و در اوج اعتراضات و آشوبهای شیلی منتشر كرد. در سالهای بعد او تئاتر را رها كرد و صرفا به موسیقی پرداخت. سال ١٩٦٩ "پرس سوخبیس" وزیر كشور شیلی به صدها پلیس دستور داد به خانههایی حمله كنند كه در "پورتومونت" ساخته شده بود. در این حملات ٧ نفر از جمله یك كودك ٩ ساله كشته شدند. خارا ترانهای با نام "پرسشهایی درباره پورتومونت" سرود كه در آن "سوخبیس" را به عنوان یك جنایتكار معرفی میكرد.
همه
بارانهای جنوب غیشیلیف كافی نیست
برای شستن دستانت…
برای شستن دستانت…
در
سال ١٩٧٠ فرمانده "ارنستو چهگوارا" چریك آرژانتینی و قهرمان بزرگ خلق آمریكای
جنوبی در بولیوی كشته شد، خارا در یادبود او اثری منتشر كرد كه به دلیل مخالفت
كمپانی، امكان اشاره مستقیم به نام "چهگوارا" وجود نداشت.
در اوایل دهه ٧٠ احزاب چپگرای شیلی، ائتلافی را با نام "جمعیت مردم" تشكیل دادند كه این ائتلاف چندی بعد با معرفی "سالواتور آلنده" به عنوان كاندیدای ریاست جمهوری وارد كارزار انتخاباتی شد. جلسات حزبی، نشستهای مختلف سخنرانیها و فعالیتهای تبلیغی سوسیالیستها در راستای حمایت از آلنده آغاز شد و روز به روز بر شعلههای آتش آن افزون گردید. ویكتورخارا هم یكی از كسانی بود كه در حمایت از "جمعیت مردم" به تلاش در راستای پیشبرد اهداف انسانی و عدالتخواهانه آلنده پرداخت و كنسرتها و اجراهای متعددی در این راستا داشت.
سرانجام روز واقعه فرا رسید. سال ١٩٧٣ آلنده در انتخابات پیروز شده و دولت مردمی او كمكم آماده میشود تا زمام امور را در دست گیرد. اما آلنده به توافقات با دستگاههای بوروكراتیك وابسته به بورژوازی تن داد و با خیالی واهی كه سرمایهداران و بندگان زر و زور به چنین قراردادهایی تن درمیدهند، بر عهد انسانی خود با آنان پایبند ماند. اما این سرمایهداران وابسته كه موظف به حفظ و كنترل حیاط خلوت اربابشان آمریكا بودند، عهد خود با آلنده را زیر پا گذاشتند و به طراحی یك كودتا علیه دولت آلنده مشغول شدند. این كودتا از طرف صاحبان صنایع مس و سرمایهداران بزرگ شیلی و سرپرستی مستقیم "سیا" و با سركردگی ژنرال "آگوستو پینوشه" در ١١ سپتامبر این سال صورت گرفت و آلنده نیز در محاصره كودتاچیان، جان باخت. صبح روز كودتا ویكتوخارا مانند هر روز راهی دفتر كارش در مدرسه دولتی تكنیك شد. وقتی ویكتور به مدرسه رسید، همه شادمان از پس زدن تهاجم دشمن به مدرسه بودند اما چندی طول نكشید كه لوله تانكهای كودتاچیان بار دیگر مدرسه را نشانه رفت. عوامل كودتا، ویكتورخارا را محاصره و به مدت پنج روز در بدترین شرایط انسانی زندانی كردند. پس از آن ویكتور و همراهانش را به استادیوم "سانتیاگو"، همان استادیومی که کنسرت معروفش در حمـایت از آلنده را در آن برگزار کرده بود، بردند.
وحشت فضای استادیوم "سانتیاگو" را در آغوش گرفته بود. نفسها به شماره افتاده بودند و قلبها چون کبوتری هراسیده خود را در قفس سینه به این سو و آن سو میکوبید. کسی نمیتوانست حتی یک لحظه خود را و این جانیان که آنها را در بند کشیده بودند، پیشبینی کند. سکوت تنها آوایی بود که از زندانیان برمیخواست اما در میان نگاههای شکستخورده آنان خاموشی به هزار زبان در سخن بود. گویی آنان نام کوچک مرگ را آموخته بودند و میخواستند به جان خطابش کنند.
در نقطه مقابل سگهای گرسنه و تحت فرمان "پینوشه" برای شادی ارباب فاشیستشان دم میجنباندند و با شکنجه زندانیان به تفریح میپرداختند. چرا که سگهای تربیت شده در مکتب فاشیستهای جهان نه تنها پدر و برادر و همسایه و رفیقشان را، که در نخستین گام آموزش انسان و انسانیت را از یاد میبرند.
با این همه در میان این فضای وحشتناک، ویکتور ترانهای میسراید و آزادی و آزادگی خود را فریاد میکشد:
در اوایل دهه ٧٠ احزاب چپگرای شیلی، ائتلافی را با نام "جمعیت مردم" تشكیل دادند كه این ائتلاف چندی بعد با معرفی "سالواتور آلنده" به عنوان كاندیدای ریاست جمهوری وارد كارزار انتخاباتی شد. جلسات حزبی، نشستهای مختلف سخنرانیها و فعالیتهای تبلیغی سوسیالیستها در راستای حمایت از آلنده آغاز شد و روز به روز بر شعلههای آتش آن افزون گردید. ویكتورخارا هم یكی از كسانی بود كه در حمایت از "جمعیت مردم" به تلاش در راستای پیشبرد اهداف انسانی و عدالتخواهانه آلنده پرداخت و كنسرتها و اجراهای متعددی در این راستا داشت.
سرانجام روز واقعه فرا رسید. سال ١٩٧٣ آلنده در انتخابات پیروز شده و دولت مردمی او كمكم آماده میشود تا زمام امور را در دست گیرد. اما آلنده به توافقات با دستگاههای بوروكراتیك وابسته به بورژوازی تن داد و با خیالی واهی كه سرمایهداران و بندگان زر و زور به چنین قراردادهایی تن درمیدهند، بر عهد انسانی خود با آنان پایبند ماند. اما این سرمایهداران وابسته كه موظف به حفظ و كنترل حیاط خلوت اربابشان آمریكا بودند، عهد خود با آلنده را زیر پا گذاشتند و به طراحی یك كودتا علیه دولت آلنده مشغول شدند. این كودتا از طرف صاحبان صنایع مس و سرمایهداران بزرگ شیلی و سرپرستی مستقیم "سیا" و با سركردگی ژنرال "آگوستو پینوشه" در ١١ سپتامبر این سال صورت گرفت و آلنده نیز در محاصره كودتاچیان، جان باخت. صبح روز كودتا ویكتوخارا مانند هر روز راهی دفتر كارش در مدرسه دولتی تكنیك شد. وقتی ویكتور به مدرسه رسید، همه شادمان از پس زدن تهاجم دشمن به مدرسه بودند اما چندی طول نكشید كه لوله تانكهای كودتاچیان بار دیگر مدرسه را نشانه رفت. عوامل كودتا، ویكتورخارا را محاصره و به مدت پنج روز در بدترین شرایط انسانی زندانی كردند. پس از آن ویكتور و همراهانش را به استادیوم "سانتیاگو"، همان استادیومی که کنسرت معروفش در حمـایت از آلنده را در آن برگزار کرده بود، بردند.
وحشت فضای استادیوم "سانتیاگو" را در آغوش گرفته بود. نفسها به شماره افتاده بودند و قلبها چون کبوتری هراسیده خود را در قفس سینه به این سو و آن سو میکوبید. کسی نمیتوانست حتی یک لحظه خود را و این جانیان که آنها را در بند کشیده بودند، پیشبینی کند. سکوت تنها آوایی بود که از زندانیان برمیخواست اما در میان نگاههای شکستخورده آنان خاموشی به هزار زبان در سخن بود. گویی آنان نام کوچک مرگ را آموخته بودند و میخواستند به جان خطابش کنند.
در نقطه مقابل سگهای گرسنه و تحت فرمان "پینوشه" برای شادی ارباب فاشیستشان دم میجنباندند و با شکنجه زندانیان به تفریح میپرداختند. چرا که سگهای تربیت شده در مکتب فاشیستهای جهان نه تنها پدر و برادر و همسایه و رفیقشان را، که در نخستین گام آموزش انسان و انسانیت را از یاد میبرند.
با این همه در میان این فضای وحشتناک، ویکتور ترانهای میسراید و آزادی و آزادگی خود را فریاد میکشد:
۵هزار نفر این
جاییم
در این بخش کوچک شهر
چه دشوار است سرودی سر دادن
آنگاه که وحشت را آواز میخوانیم
وحشت آن که من زنده ام
وحشت آن که من میمیرم
خود را در انبوه این همه دیدن
و در میان این لحظههای بیشمار ابدیت
که در آن فریاد است و سکوت
لحظه پایان آوازم را رقم میزنم
در این بخش کوچک شهر
چه دشوار است سرودی سر دادن
آنگاه که وحشت را آواز میخوانیم
وحشت آن که من زنده ام
وحشت آن که من میمیرم
خود را در انبوه این همه دیدن
و در میان این لحظههای بیشمار ابدیت
که در آن فریاد است و سکوت
لحظه پایان آوازم را رقم میزنم
در
هیاهوی ورزشگاه سانتیاگو ناگهان یكی از جلادان كودتاچی از ویكتور سؤال میكند،
میخواهی برای رفقایت گیتار بزنی و ویكتور با شادمانی میپذیرد اما آنچه به جای
گیتار برای او میآورند تبری است كه با آن دو دستی را كه به صداقت دوستی است، قطع
میكنند. آنگاه رئیس زندان به طعنه میگوید: بخوان، چرا معطلی؟ بخوان! ویکتور در
حالی كه دستان خونریزش را در هوا تكان میداد از رفقا و همزنجیران خود خواست با
او همراهی كنند و آنگاه پنجهزار دهان یك صدا با هم سرود وحدت را به زبان آوردند.
مردم
یكدل و یكصدا هرگز شكست نخواهند خورد
مردم متحد هرگز شكست نخواهند خورد.
بر پا خیز
بخوان
ما پیروز خواهیم شد
در همین حال جلادان ورزشگاه سانتیاگو كه دیگر تحمل استقامت و ایستادگی ویكتور را نداشتند به دستور سپهبد "مارینو مارنیگز براوو" رئیس و همه كاره استادیوم شیلی، ٣۴ گلوله سربی به بدن او پیوند زدند. ویكتور در خاطر تمامی بشر دوستان و دشمنان دیكتاتوری و ظلم جاودانه خواهد ماند، چرا كه وجودش تبلور آزادی و عدالتخواهی است و خوشا نام انسان بر چنین ستارهای نهادن و خوشا شعرش را ارج نهادن كه به قول خود ویكتور:
مردم متحد هرگز شكست نخواهند خورد.
بر پا خیز
بخوان
ما پیروز خواهیم شد
در همین حال جلادان ورزشگاه سانتیاگو كه دیگر تحمل استقامت و ایستادگی ویكتور را نداشتند به دستور سپهبد "مارینو مارنیگز براوو" رئیس و همه كاره استادیوم شیلی، ٣۴ گلوله سربی به بدن او پیوند زدند. ویكتور در خاطر تمامی بشر دوستان و دشمنان دیكتاتوری و ظلم جاودانه خواهد ماند، چرا كه وجودش تبلور آزادی و عدالتخواهی است و خوشا نام انسان بر چنین ستارهای نهادن و خوشا شعرش را ارج نهادن كه به قول خود ویكتور:
شعر
من آغاز و پایان همه چیز است
شعری سرشار از شجاعت
شعری همیشه زنده و پویا
در پایان به متن شعر "سپاس بر تو ای كارگر" كه برنده جایزه اولین جشن سرودهای نو و بیانگر دیدگاه سوسیالیستی و مترقی ویكتورخارا است اشاره میكنیم. یادش جاودانه و راهش پر رهرو باد!
شعری سرشار از شجاعت
شعری همیشه زنده و پویا
در پایان به متن شعر "سپاس بر تو ای كارگر" كه برنده جایزه اولین جشن سرودهای نو و بیانگر دیدگاه سوسیالیستی و مترقی ویكتورخارا است اشاره میكنیم. یادش جاودانه و راهش پر رهرو باد!
سپاس
بر تو ای كارگر
برخیز، به كوهها بنگر
برخیز، به كوهها بنگر
به
سرچشمهی باد، خورشید و آب
تو، ای آنكه مسیر رودها را دگرگونه میکنی
ای آنكه با پاشیدن بذر، روحت را به پرواز میبری
برخیز، بر دستهایت بنگر
دستانت را در دست برادرت بگذار، تا آنگاه بالیدن گیرید
با هم میتوان رفت، متحد در خونهامان
امروز، همان روز است
ما میتوانیم آینده را بسازیم
برای نجات از بند اربابان
آنان كه ما را در نكبت و تهیدستی میخواهند
اما زمان عدالت و برابری خواهد رسید
فریاد بركش، چون باد
بادی كه از گلهای وحشی بر فراز كوهها درمیگذرد
به سان آتش، لولهی تفنگ مرا پاك كن
در فرجام، آنهایند كه بر زمین خواهند افتاد
شهامت و شجاعت نبرد را به ما هدیه كن
فریاد بركش، چون باد
بادی كه از گلهای وحشی بر فراز كوهها درمیگذرد
به سان آتش، لولهی تفنگ مرا پاك كن
برخیز، بر دستهایت بنگر
دستانت را در دست برادرت بگذار، تا آنگاه بالیدن گیرید
با هم میتوان رفت، متحد در خونهامان
اكنون و تا زمان مرگ.
تو، ای آنكه مسیر رودها را دگرگونه میکنی
ای آنكه با پاشیدن بذر، روحت را به پرواز میبری
برخیز، بر دستهایت بنگر
دستانت را در دست برادرت بگذار، تا آنگاه بالیدن گیرید
با هم میتوان رفت، متحد در خونهامان
امروز، همان روز است
ما میتوانیم آینده را بسازیم
برای نجات از بند اربابان
آنان كه ما را در نكبت و تهیدستی میخواهند
اما زمان عدالت و برابری خواهد رسید
فریاد بركش، چون باد
بادی كه از گلهای وحشی بر فراز كوهها درمیگذرد
به سان آتش، لولهی تفنگ مرا پاك كن
در فرجام، آنهایند كه بر زمین خواهند افتاد
شهامت و شجاعت نبرد را به ما هدیه كن
فریاد بركش، چون باد
بادی كه از گلهای وحشی بر فراز كوهها درمیگذرد
به سان آتش، لولهی تفنگ مرا پاك كن
برخیز، بر دستهایت بنگر
دستانت را در دست برادرت بگذار، تا آنگاه بالیدن گیرید
با هم میتوان رفت، متحد در خونهامان
اكنون و تا زمان مرگ.
شاهین
شهروا - پرسه - شنبه چهاردهم آذر ١٣٨٨
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر